ملكه سبا

Wednesday, December 28, 2005

روز نوشت 9

من او ندارم.
من او ندارم.
من او ندارم.
من او ندارم.


باور کردنش سخته ... خیلی خیلی سخت.
.
.
.
اما باید باور کنم که من او ندارم ...

من رشته محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم ... !

...
باید باور کنم که روزهای خوش گذشته دیگر برنمی گردند. هیچ معجزه ای نمی تواند آن روزهای دل انگیز را به من برگرداند. آن خاطرات خوش برای همیشه در صندوق خاطرات من خواهند ماند و حتی برای مرور کردن هم بیرون نخواهند آمد. روزی که مرا به خاک خواهند سپرد سنگینی قلبم را حس خواهندکرد ولی نمی دانند این سنگینی از کجا میاید.
این سنگینی خاطرات گذشته و حجم عظیم غصه های انباشته شده است که بر قلبم فشار می آورد.

Tuesday, December 27, 2005

روز نوشت 8

وقتی دوری
تنهایی نزدیکه ...
قلبم بی تو
میترسه، تاریکه ...

این روزها می گذرند.
این روزها سخت می گذرند.
مجبوریم به آینده امیدوار باشیم، چون بدون امیدواری نمی توان زندگی کرد.
...

Sunday, December 25, 2005

روزنوشت 7

چه رفته است براین واژه ها، نمی دانم ...
.
.
.
مرا ببوس ... برای آخرین بار
تو را خدا نگه دار
که می روم بسوی سرنوشت

گذشته ها گذشته ...
بهار ما گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
.
.
.
شد خزان گلشن آشنایی
بازهم آتش به جان زد جدایی
.
.
.
از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان، رفتم که رفتم ...
از من آزرده دل کی دگر بینی نشان، رفتم که رفتم ...
.
.
.
دیگه این دل واسه ما دل نمیشه
یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه ...
هرچی من بهش نصیحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه
میگه هر سکه میشه قلب باشه
اما هرچی قلب شد دل نمیشه
.
.
.
حالم خوش نیست ...
من او ندارم ... .

Friday, December 23, 2005

گريز

از هم گریختیم.
وان نازنین پیاله دلخواه را، دریغ
بر خاک ریختیم!

جان من وتو تشنه پیوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختیم!
بس دردناک بود جدایی میان ما،
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.

دیدار ما که آنهمه شوق و امید داشت،
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
وآن عشق نازنین که میان من و تو بود،
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت!

با آن همه نیاز که من داشتم به تو،
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود.
من بارها به سوی تو بازآمدم،
ولی هربار دیر بود!

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب،
هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش.
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار،
گم کرده همچو آدم و حوّا بهشت خویش!

Thursday, December 22, 2005

یارا چه مهرآمیز بودی تو ...

چیزی در آنجایی که نامش را نمی دانم
از هم فرو پاشید
در هم ریخت
آه این خبر آوار بود آوار
بی اختیار آن چشمه سر وا کرد
دست دعا در ریسمان مغفرت آویخت
.
یارا چه مهر آمیز بودی تو
وقتی نگاهت شادمانتر از لبانت
گفتگو می کرد
هر قفل ((ناممکن)) کلیدی از ((شدن)) در خلق و خویت داشت
گویی ((چه باید کرد؟))پاسخ از تو می پرسید
.
یارا شگفت انگیز بودی تو
حیف ...

Monday, December 19, 2005

روز نوشت 6

این روزها خسته ام.
از بودنم. از نفس کشیدنم.
افسردگی تمامِ مرا تسخیر کرده است.
اما هنوز به وجود خدا ایمان دارم ...
.
.
.
.............................
خدا آن بالا نشسته و تاس می ریزد ...
خدا از آن بالا به بازیچه هایش نگاه می کند، تاس می ریزد حرکتشان می دهد.
می خواهد که ما برایش بازی کنیم!
و خودش از این سرگرمی لذت می برد!
.............................
آذر هم تمام شد.
همیشه چقدر زود دیر می شود.

Saturday, December 17, 2005

دختر توي آينه

توی آینه دختری منو صدا می کنه
می پرسم از خودم کیه، چرا نگام می کنه

بعضی وقتا می گم آشناست می دونم اسمش چیه
بعضی وقتا می گم ای کاش می دونستم اون کیه

توی دستاش چندتا عکسه، چندتا عکس پاره پاره
قلبشو انگار شکستن اما اون باور نداره

دختر توی آینه گریه رو از سر می گیره
خوب می دونم از دوری و عشق تو آخر می میره

دختر توی آینه گریه اش فقط برای توست
چی بش بگم؟ اون عاشق مردن در هوای توست

شاید باید بهش بگم تنهایی ترسی نداره
آدم همیشه تنهایی پا توی دنیا می ذاره

شاید باید بهش بگم اشکاشو که پاک بکنه
خاطره های رفته رو اگر بشه خاک بکنه

عشق اونو پیدا می کنه، عشق اونو پیدا می کنه
طلسم قلب پاکشو یه روز میاد وا می کنه

دختر توی آینه گریه رو از سر می گیره
خوب می دونم از دوری و عشق تو آخر می میره

دختر توی آینه گریه اش فقط برای توست
چی بش بگم اون عاشق مردن در هوای توست

دختر توی آینه ببین چه ساده می شکنه
باور ندارم من ولی این تصویر خود منه

دختر توی آینه منم که ساده می شکنم
باور ندارم من ولی دختر تو آینه منم ...

روزنوشت 5

ايدل غم اين جهان فرسوده مخور
بيهوده نئي غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
خوش باش غم بوده و نابوده مخور

Tuesday, December 13, 2005

دوستت دارم

خدایا دوستت دارم ، دوستش داشته باش

رسول عشق

آماده ام به دست غمت پرپرم کنی
این رسم عشق نیست که غم پرورم کنی
تا کولی وجود من آواره ات شود
خاک هزار فاجعه را بر سرم کنی
در من خیال و خاطره آتش گرفته اند
ابری شو و ببار که خاکسترم کنی
ای برکهء خیال! چرا سعی می کنی
هر شب در عمق خاطره غوطه ورم کنی؟
آرامش وجود تو ایجاب می کند
در بسترت بریزی و نیلوفرم کنی
من هیچ وقت عاشق خوبی نبوده ام
شاید از این به بعد تو عاشق ترم کنی!
وقتی که «بودن تو» برایم «رسالت» است
این کار ساده ایست که پیغمبرم کنی
احساس می کنم که کم آورده این غزل
چیزی شبیه معجزه تا باورم کنی

Monday, December 12, 2005

روزنوشت3

این مطلب رو از یه وبلاگ دیگه دزدیدم!! ولی خوشم اومد...
...............................................
پروردگار محترم


احتراما،

نظر به اينكه طي بررسي هاي به عمل آمده توسط اينجانب، علي رغم تمام نعمات و افاضات حضرتعالي در مراحل مختلف زندگي به اين حقير، به جايي نرسيده و موجبات شرمساري نسل بشريت را فراهم آورده ام. متمني است پيرو تبصره سوم بند اول قرارداد آفرينش، مورخ 1/1/1 منعقده فيمابين ابرجد اينجانب - مشهور به آدم - و حضرتعالي، استفاي اين حقير را از مقام انسانيت بپذيريد.

بديهي است من بعد اينجانب هيچ گونه مسئوليتي در قبال انساني بودن رفتار و گفتار خويش را نخواهم پذيرفت. مستدعي است در صورت نياز به اخذ حيات، لطفا مراتب را هرچه سريعتر به اطلاع حضرت عزرائيل برسانيد.

امضا
آفریده کد XXXX

.............................
الو، عرش اعلی؟
خداوند بخشنده مهربان تشریف دارند؟
الو ؟
الو ...
کسی اونجا صدای منو میشنوه؟ لطفاً در اولین فرصت با من تماس بگیرید... به کمکتون احتیاج دارم ...

Sunday, December 11, 2005

روزنوشت 2

هوالمحبوب

در چند روز گذشته که آلودگی هوای تهران از حد مجاز بسیار بسیار فراتر رفته بود خیلی ها از سوزش چشم و خشکی گلو شاکی بودند و تقریباً همه متفق القول بودند که آلوده بودن هوا روی سیستم های تنفسی و عصبی آنها اثر نامطلوب گذاشته است. اما نکته جالب اینجاست که من در این چند روز اصلاً احساس ناراحتی نمی کردم! این حالت چند دلیل می تواند داشته باشد:
1.به دلیل تردد بیش از حد در مرکز شهر آلوده تهران، بدن من در مقابل افزایش آلاینده ها در محیط مقاوم شده است!
2.بطور کلی اگر انسان به مسئله ای اهمیت ندهد، متوجه آن هم نخواهد شد چه برسد به اینکه از آن مسئله آسیب هم ببیند!
3.گریه کردن چشم و ریه انسان را در مقابل افزایش آلودگی هوا مصون می کند!

براساس همین نتایج پیشنهاد می کنم مردم شهر تهران به خصوص بیماران قلبی ریوی و کودکان جهت بالابردن ضریب ایمنی بدن خود این کارها را انجام دهند:
1.تردد هرچه بیشتر در مرکز شهر برای عادت کردن به استنشاق هوا آلوده.
2.اهمیت ندادن به آلودگی و در سطح گسترده تر اهمیت ندادن به سلامتی.
3.گریه کردن.

Saturday, December 10, 2005

روزنوشت 1

هوالمحبوب

سوال:اگر یکی از دوستان من دچار مشکلی بشه و به کمک من احتیاج داشته باشه من از کجا می فهمم؟
جواب: نمی فهمم !!
این سوال خوبی بود که امروز یکی از بهترین دوستانی که دارم ازم پرسید. می گفت الان دور و بریهات بیشتر از خودت به کمکت احتیاج دارن.
من اینطور فکر نمی کردم. ولی وقتی پرسید اگر الان خودش به کمک من نیاز داشته باشه من چطور متوجه خواهم شد، فهمیدم که خیلی هم نباید مطمئن باشم.
تا وقتی که فکر کنم محتاج کمک دیگرانم اتفاقی نخواهد افتاد چون کسی نمی تونه به من کمک کنه.شاید اگر یه مدت به جای اینکه همش فکر کنم به کمک نیاز دارم، به این فکر کنم که برای اطرافیانم چه سودی میتونم داشته باشم بهتر باشه.
تو این سه چهار روز گذشته که هیچکدوم از دوستام بهم تلفن نزدند خیلی فکر کردم.مواردی بوده که مدتها از دوستی بی خبر بودم و زورم اومده که بهش زنگ بزنم. مواردی پیش اومده که میدونستم که دوستم، بهترین دوستم، در شرایط سختی قرار داره که ممکنه حرف زدن با من حالش رو بهتر کنه؛ ولی سرمست از شادیهای زندگی خودم فراموشش کردم و با خودم گفتم در تنهایی بهتر میتونه مشکلش رو حل کنه!

نمی گم آدم باید رفیق باز باشه. اما توجه کردن به آدمای دیگه که در کنارم زندگی می کنند ضروریه...

این مطالب رو می نویسم برای اینکه بتونم خط سیر افکارم رو یه جا ثبت کنم.
انتظار ندارم کسی برام کامنت بذاره حتی شما آقای سلیمان عزیز، هم وبلاگی محترم! اما کامنت ها رو غیر فعال نمیکنم.
ازین به بعد باید هر روز بنویسم؛ به جهت ثبت در تاریخ!!
.......................................
سه سال دیگه من سی ساله میشم! این میتونه هیجان انگیز، غم انگیز یا نفرت انگیز باشه ! اما یک واقعیت انکار ناپذیره.
چند تا کتاب تو دنیا هست که من نخوندمشون؟ چندتا فیلم ساخته شده که من ندیدمشون؟ چقدر جای دیدنی تو دنیا هست که من ندیدمشون؟
متوسط عمر ایرانیها 70-75 ساله. پس من چیزی حدود 40 سال دیگه فرصت دارم. وقتی فکر می کنم میبینم 40 سال خیلی کمه!
.......................................
صحنه زندگی بیرحمانه ترین صحنه نبردیست که دیدم ...
تو با سنگدلی من را محکوم کردی!
فکر می کردم عاشقم و فکر می کردم چه خوب که اقلاً در زندگی ام یکبار عاشق شده ام!
و همین فکر ساده برایم خوشایند بود.
اما تو با بی رحمی این نظریه دوست داشتنی من را خراب کردی!
باشد ... مهم نیست ... حتی شاید هم حق با تو باشد...
بله شاید حق با تو باشد ...
می گویند روزی زلیخا از یوسف عصبانی شد. دستور داد تازیانه اش بزنند. مامور تازیانه ها را بر زمین می زد. این میان یک تازیانه را بر بدن یوسف فرو آورد .هماندم زلیخا فریاد برکشید و از خانه بیرون دوید که : دست نگهدار... گویی تازیانه ات را بر بدن من میزنی نه یوسف ... دیگر نزن ...
عاشقی یعنی فنا شدن در معشوق ... و من فنا نشدم، پس عاشق نبودم ...

Tuesday, December 06, 2005

چه خوش آن قماربازی ...

امروز آسمان تیره تر شده یا من اینطور فکر می کنم؟
قلبم کندتر می زنه. کاش اصلاً دیگه نمی زد.
البته الان که نبضم رو گرفتم می بینم که اصلاً کند نیست!خیلیم تند می زنه! ولی حسش نمی کنم!
اصلاً قلبی رو احساس نمی کنم که بخواد ضربانی داشته باشه یا نداشته باشه!
دیشب فقط از خودم می پرسیدم من چی کار کردم... من با خودم چی کار کردم؟ ... چه نیرویی این قدرت رو به من داد که بتونم این بلا رو سر خودم بیارم؟ ...
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
.
.
.
دلم برات تنگ شده ... مسخره است نه؟همین دیروز دیدمت ... ولی احساس می کنم سالها ازت دور شدم ...
تو رو به جدت قسم می دم هیچوقت فکر نکن من تو رو به امید یه آدم دیگه رها کردم.
بخاطر خدا فکر نکن من تو رو نمی خواستم...
می دونی، من شب قبلش اومدم که باهات صحبت کنم... که تو بهم دلداری بدی...که بهم این اطمینان رو بدی که زندگی رو اونقدرام برام سخت نمی کنی ... که بهم بگی هرچند که یه کنیز می خوای اما این کنیز یه جاهایی هم حق داره حرف بزنه یا تصمیم بگیره.... اما تو حتی نخواستی حرف بزنی ... فقط همون حرف خودت رو تکرار کردی و من به این نتیجه رسیدم که باید بدترین جوابها رو به سوالای خودم بدم... با خودم فکر می کردم تو داری به مرگ می گیری که به تب راضی بشم اما تو تاکید کردی که همچین فکری نکنم... اما با همه حرفای تو با خودم فکر می کردم سلیمانِ من نمیذاره من یه عمر زجر بکشم ...

تو همیشه می گفتی مسئله ای که با عقل حل می شه نیازی به مشاور و استخاره نداره ... اما من به هردو متوسل شدم... مشاور میگفت شروع کردن یه زندگی با فرض اینکه یکی از دو طرف ظرف مدت کوتاهی خودشو 80% عوض کنه اشتباهه ... چون اصلاً چنین چیزی ممکن نیست ...می گفت دوتا آدم باید اول همدیگه رو همونطور که هستند بپذیرند بعد اجازه بدن زندگی کم کم روی جفتشون تاثیر بذاره و عوضشون کنه تا مثل هم بشن ...
گفتم استخاره میگیرم ... به امید اینکه خوب باشه و من همه حرفا رو بریزم دور ... حرفای خودم، حرفای اطرافیان، حرفای مشاور ... با تمام وجودم می خواستم که از پشت تلفن بشنوم که " خوبه، انجام بدید،مبارکه " ....اما چیزی که شنیدم این نبود ... به سختی خودم رو جمع کردم و خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ... و اشک ریختم ... سرم رو به آسمون بلند کردم و به ابرا نگاه کردم و گفتم "چشم... خدایا اگر تو اینطور می گی؛ چشم ... "
خدا رو شاکرم بخاطر همه روزهایی که با هم داشتیم. بخاطر همه لحظه های ناب و قشنگی که کنار هم گذروندیم . بخاطر خنده ها و گریه ها ...
حالا وقتی یکی می گه من عاشق شدم، می فهمم چی میگه ... با تمام وجودم می فهمم چی میگه...
وقتی پیر بشم می تونم برای اطرافیانم تعریف کنم که وقتی جوون بودم چطوری عاشق شدم ... چطوری دل باختم ... می تونم براشون بگم که چطور عشق همه من رو پر کرد ...
یاد همه ماجراجوییهامون میافتم ! یادته؟ ... بی نظیر بودند ... می دونم دیگه هیچوقت تو زندگیم همچین اتفاقاتی برام نخواهد افتاد ... اما خوشحالم که تو زندگیم از مرزهای ممنوعه گذشتم... کارایی رو کردم که مطمئنم هیچکسی تو خانواده ام نکرده ... به خودم می بالم بخاطر انجام دادن همه اون کارای ممنوعه!!!
خدا رو شکر میکنم بخاطر تک تک ثانیه های با هم بودنمون ... همچین لطفی شامل حال هر کسی نمیشه ...
خدا ما رو خیلی دوست داره ... که به ما لذت عاشق شدن رو چشوند ... و دردِ دل کندن ... هرکسی این فرصت رو نداره که این حالتها رو امتحان کنه ...
دلم می خواد ببینمت عزیزترین :)
دلم برای دیدنت پر می کشه ...