Saturday, December 10, 2005

روزنوشت 1

هوالمحبوب

سوال:اگر یکی از دوستان من دچار مشکلی بشه و به کمک من احتیاج داشته باشه من از کجا می فهمم؟
جواب: نمی فهمم !!
این سوال خوبی بود که امروز یکی از بهترین دوستانی که دارم ازم پرسید. می گفت الان دور و بریهات بیشتر از خودت به کمکت احتیاج دارن.
من اینطور فکر نمی کردم. ولی وقتی پرسید اگر الان خودش به کمک من نیاز داشته باشه من چطور متوجه خواهم شد، فهمیدم که خیلی هم نباید مطمئن باشم.
تا وقتی که فکر کنم محتاج کمک دیگرانم اتفاقی نخواهد افتاد چون کسی نمی تونه به من کمک کنه.شاید اگر یه مدت به جای اینکه همش فکر کنم به کمک نیاز دارم، به این فکر کنم که برای اطرافیانم چه سودی میتونم داشته باشم بهتر باشه.
تو این سه چهار روز گذشته که هیچکدوم از دوستام بهم تلفن نزدند خیلی فکر کردم.مواردی بوده که مدتها از دوستی بی خبر بودم و زورم اومده که بهش زنگ بزنم. مواردی پیش اومده که میدونستم که دوستم، بهترین دوستم، در شرایط سختی قرار داره که ممکنه حرف زدن با من حالش رو بهتر کنه؛ ولی سرمست از شادیهای زندگی خودم فراموشش کردم و با خودم گفتم در تنهایی بهتر میتونه مشکلش رو حل کنه!

نمی گم آدم باید رفیق باز باشه. اما توجه کردن به آدمای دیگه که در کنارم زندگی می کنند ضروریه...

این مطالب رو می نویسم برای اینکه بتونم خط سیر افکارم رو یه جا ثبت کنم.
انتظار ندارم کسی برام کامنت بذاره حتی شما آقای سلیمان عزیز، هم وبلاگی محترم! اما کامنت ها رو غیر فعال نمیکنم.
ازین به بعد باید هر روز بنویسم؛ به جهت ثبت در تاریخ!!
.......................................
سه سال دیگه من سی ساله میشم! این میتونه هیجان انگیز، غم انگیز یا نفرت انگیز باشه ! اما یک واقعیت انکار ناپذیره.
چند تا کتاب تو دنیا هست که من نخوندمشون؟ چندتا فیلم ساخته شده که من ندیدمشون؟ چقدر جای دیدنی تو دنیا هست که من ندیدمشون؟
متوسط عمر ایرانیها 70-75 ساله. پس من چیزی حدود 40 سال دیگه فرصت دارم. وقتی فکر می کنم میبینم 40 سال خیلی کمه!
.......................................
صحنه زندگی بیرحمانه ترین صحنه نبردیست که دیدم ...
تو با سنگدلی من را محکوم کردی!
فکر می کردم عاشقم و فکر می کردم چه خوب که اقلاً در زندگی ام یکبار عاشق شده ام!
و همین فکر ساده برایم خوشایند بود.
اما تو با بی رحمی این نظریه دوست داشتنی من را خراب کردی!
باشد ... مهم نیست ... حتی شاید هم حق با تو باشد...
بله شاید حق با تو باشد ...
می گویند روزی زلیخا از یوسف عصبانی شد. دستور داد تازیانه اش بزنند. مامور تازیانه ها را بر زمین می زد. این میان یک تازیانه را بر بدن یوسف فرو آورد .هماندم زلیخا فریاد برکشید و از خانه بیرون دوید که : دست نگهدار... گویی تازیانه ات را بر بدن من میزنی نه یوسف ... دیگر نزن ...
عاشقی یعنی فنا شدن در معشوق ... و من فنا نشدم، پس عاشق نبودم ...