Tuesday, December 06, 2005

چه خوش آن قماربازی ...

امروز آسمان تیره تر شده یا من اینطور فکر می کنم؟
قلبم کندتر می زنه. کاش اصلاً دیگه نمی زد.
البته الان که نبضم رو گرفتم می بینم که اصلاً کند نیست!خیلیم تند می زنه! ولی حسش نمی کنم!
اصلاً قلبی رو احساس نمی کنم که بخواد ضربانی داشته باشه یا نداشته باشه!
دیشب فقط از خودم می پرسیدم من چی کار کردم... من با خودم چی کار کردم؟ ... چه نیرویی این قدرت رو به من داد که بتونم این بلا رو سر خودم بیارم؟ ...
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
.
.
.
دلم برات تنگ شده ... مسخره است نه؟همین دیروز دیدمت ... ولی احساس می کنم سالها ازت دور شدم ...
تو رو به جدت قسم می دم هیچوقت فکر نکن من تو رو به امید یه آدم دیگه رها کردم.
بخاطر خدا فکر نکن من تو رو نمی خواستم...
می دونی، من شب قبلش اومدم که باهات صحبت کنم... که تو بهم دلداری بدی...که بهم این اطمینان رو بدی که زندگی رو اونقدرام برام سخت نمی کنی ... که بهم بگی هرچند که یه کنیز می خوای اما این کنیز یه جاهایی هم حق داره حرف بزنه یا تصمیم بگیره.... اما تو حتی نخواستی حرف بزنی ... فقط همون حرف خودت رو تکرار کردی و من به این نتیجه رسیدم که باید بدترین جوابها رو به سوالای خودم بدم... با خودم فکر می کردم تو داری به مرگ می گیری که به تب راضی بشم اما تو تاکید کردی که همچین فکری نکنم... اما با همه حرفای تو با خودم فکر می کردم سلیمانِ من نمیذاره من یه عمر زجر بکشم ...

تو همیشه می گفتی مسئله ای که با عقل حل می شه نیازی به مشاور و استخاره نداره ... اما من به هردو متوسل شدم... مشاور میگفت شروع کردن یه زندگی با فرض اینکه یکی از دو طرف ظرف مدت کوتاهی خودشو 80% عوض کنه اشتباهه ... چون اصلاً چنین چیزی ممکن نیست ...می گفت دوتا آدم باید اول همدیگه رو همونطور که هستند بپذیرند بعد اجازه بدن زندگی کم کم روی جفتشون تاثیر بذاره و عوضشون کنه تا مثل هم بشن ...
گفتم استخاره میگیرم ... به امید اینکه خوب باشه و من همه حرفا رو بریزم دور ... حرفای خودم، حرفای اطرافیان، حرفای مشاور ... با تمام وجودم می خواستم که از پشت تلفن بشنوم که " خوبه، انجام بدید،مبارکه " ....اما چیزی که شنیدم این نبود ... به سختی خودم رو جمع کردم و خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم ... و اشک ریختم ... سرم رو به آسمون بلند کردم و به ابرا نگاه کردم و گفتم "چشم... خدایا اگر تو اینطور می گی؛ چشم ... "
خدا رو شاکرم بخاطر همه روزهایی که با هم داشتیم. بخاطر همه لحظه های ناب و قشنگی که کنار هم گذروندیم . بخاطر خنده ها و گریه ها ...
حالا وقتی یکی می گه من عاشق شدم، می فهمم چی میگه ... با تمام وجودم می فهمم چی میگه...
وقتی پیر بشم می تونم برای اطرافیانم تعریف کنم که وقتی جوون بودم چطوری عاشق شدم ... چطوری دل باختم ... می تونم براشون بگم که چطور عشق همه من رو پر کرد ...
یاد همه ماجراجوییهامون میافتم ! یادته؟ ... بی نظیر بودند ... می دونم دیگه هیچوقت تو زندگیم همچین اتفاقاتی برام نخواهد افتاد ... اما خوشحالم که تو زندگیم از مرزهای ممنوعه گذشتم... کارایی رو کردم که مطمئنم هیچکسی تو خانواده ام نکرده ... به خودم می بالم بخاطر انجام دادن همه اون کارای ممنوعه!!!
خدا رو شکر میکنم بخاطر تک تک ثانیه های با هم بودنمون ... همچین لطفی شامل حال هر کسی نمیشه ...
خدا ما رو خیلی دوست داره ... که به ما لذت عاشق شدن رو چشوند ... و دردِ دل کندن ... هرکسی این فرصت رو نداره که این حالتها رو امتحان کنه ...
دلم می خواد ببینمت عزیزترین :)
دلم برای دیدنت پر می کشه ...

1 نظر :

  • من يه چيزي بگم....

    نميگم، اما خوب، تو قدرت خدا شك نكن
    چوب خدا صدا نداره

    نوشته Anonymous Anonymous, در ساعت 1:14 AM  

Post a Comment

<< صفحه اصلی