Sunday, November 27, 2005

اگر فراموشم کنی

می خواهم بدانی
این را که
اگر از پنجره
به ماه بلورین، شاخه سرخ
پائیز کند گذر
بنگرم،
اگر در کنار آتش
دست بر خاکستر نرم
بر تن پر چروک هیزم سوخته زنم
همه چیزی مرا به سوی تو می آورد،
گوئی هر آنچه که هست
رایحه، روشنی و رنگ
قایق های خردی اند
راهی جزیره های تو که چشم براه منند.

اینک
اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی
من نیز تو را از دل می برم
اندک اندک.

اگر یکباره
فراموشم کنی
در پی من نگرد،
زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام.

اگر توفان بیرق هایی را
که از میان زندگیم می گذرند
بیهوده و دیوانه بخوانی
و سر آن داشته باشی
که مرا در ساحل قلبم
آنجا که ریشه در آن دوانده ام رها کنی،
به یاد داشته باش
یک روز،
در لحظه ای،
دست هایم را بلند خواهم کرد
ریشه هایم را به دوش خواهم کشید
در جستجوی زمینی دیگر.

اما
اگر روزی،
ساعتی،
احساس کنی که حلاوت جاودانی ات را
برای من ساخته اند،
اگر روزی گلی
بر لبانت بروید در جستجوی من،
آه عشق من،زیبای خود من،
در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشد،
زیرا در درونم نه چیزی فسرده است و نه چیزی خاموش شده،
عشق من حیات از تو می گیرد، محبوبم،
و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود،
بی اینکه از عشق تو جدا شود.