Saturday, January 14, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 1

دست و دلم به نوشتن نمیروند.
این روزها حوصله آشنایان قدیمی را ندارم.
هر چیزی ممکن است رویم تاثیر بگذارد؛ پریدن یک گنجشک از شاخه، دویدن یک گربه روی هره دیوار، باریدن برف های دانه دانه، پیغام یک آشنای دور، شنیدن صدای یک دوست قدیمی ...
اطرافیان می گویند انشاالله خوشبخت شوی، انشاالله زودتر سرو سامان بگیری و من از خودم میپرسم "پس کی؟". دقیق نمی دانم که دوست دارم به قول بزرگترهای فامیل سرو سامان بگیرم یا ترجیح می دهم همینطور به زندگیم ادامه بدهم!
مدتی فکر میکردم به " سرو سامان !" نزدیکم! اما چه چیز نصیبم شد جز پشیمانی و حسرت؟
از خیلی کارها و خیلی حرفها پشیمانم. آنقدر که دلم نمی خواهد به هیچ کدامشان فکر کنم...
کاش می توانستم بروم پیاده روی.
کاش می رفتم یک جای دور که هیچ آشنایی نباشد.
یک جایی که این حس تنهایی بتواند دلیلی پیدا کند برای اینکه خودش را نشان بدهد!
من تنها هستم. وقتی در اتاقم نشسته ام تنها هستم.
وقتی با همکارانم حرف می زنم تنها هستم.
وقتی با دوستانم صحبت می کنم تنها هستم.
وقتی در خانه ام تنها هستم.
وقتی شبها خواب می بینم تنها هستم.
همیشه تنها بودم.
حتی وقتی آن غریبه به زندگیم پا گذاشت ...
و حتی وقتی فکر می کردیم که دیگر غریبه نیستیم، بازهم من تنها بودم.
(غریبه فکر می کرد که اگر روزی سه بار از من بپرسد که حالم چطور است و اگر من روزی سه بار از او بپرسم که حالش چطور است؛ دیگر هیچ کدام احساس تنهایی نمی کنیم. ولی من تنها بودم.
این را وقتی فهمیدم که ... )

حالا من حتی از قبل هم تنها ترم .
اما باکی نیست. به زندگیم ادامه خواهم داد. مگر نه اینکه من تنها به دنیا آمدم؟
مگر نه اینکه در سالهایی نه چندان دور همیشه به خودم می گفتم:
"تو تنها به دنیا آمدی، تنها زندگی می کنی، تنها هم خواهی مرد."
تنهاییِ من مرا احاطه کرده مثل یک دژ بلند با پنجره های کوچکی که هرازگاهی رهگذری میتواند از لابلای میله های آن مرا نگاه کند و بپرسد: " آهای، حالت چطوره؟ "

ناراحت نیستم. دلتنگ شاید، اما ناراحت نیستم.

وسوسه مهاجرت در سرم می چرخد. دوست دارم به جایی بروم که هیچ کس مرا نشناسد و من هیچ کس را نشناسم.
بعضی وقتها فکر میکنم به جای اینکه اینجا بنشینم در انتظار فردا، بهتر است چمدانم را بردارم و بروم به سرزمینی دور...

باید امشب چمدانم را
که به اندازه تنهایی من جا دارد بردارم ...
کفشهایم کو؟
..................................................
همه این اتفاقات باعث شد که من ژرفتر از هر زمان دیگری در خودم بنگرم و سعی کنم که خودم را بیابم. آنطور که بودم، آنطور که هستم، آنطور که باید باشم.
این روزها سعی می کنم آدم بهتری باشم. نه اینکه فکر کنم به اندازه کافی خوب نیستم. که می خواهم از خودم بهتر باشم.
فکر می کنم که نباید مثل زمینی ها فکر کنم، زندگی کنم.
در آسمانها زندگی می تواند بسیار بسیار زیباتر از زمین باشد.
اگر یاد بگیرم مثل آسمان فکر کنم آنوقت می توانم انسان زمینیِ بهتری باشم.
باید یاد بگیرم حرفهای دلم را بشنوم و بفهمم.
باید با دلم حرف بزنم.
آنوقت دیگر به دنبال کسی نخواهم گشت که حرفهای دلم را بشنود.
آنوقت دیگر از اطرافیانم انتظار نخواهم داشت که با من مهربان باشند.
دیگر از آنها توقع نخواهم داشت که من را بفهمند، برایم وقت بگذارند و به گریه هایم گوش دهند.
آنوقت من خودم با آنها مهربان خواهم بود و به گریه هایشان گوش خواهم داد و با خنده هایشان خواهم خندید بدون اینکه حتی توقع داشته باشم آنها هم با خنده های من بخندند.
من باید قوی باشم و امیدوار.
من باید بیشتر از هر زمان دیگری در زندگیم به خداوند نزدیک شوم.
من به کمک خداوندم محتاجم. او تنها کسی است که مرا آنطور که هستم، نه آنطور که نشان می دهم میشناسد. چون خودش مرا ساخته است ...
.....................................
اتفاقی که برایم افتاد درسهای زیادی به من داد.
اینروزها دیگر خیلی شاد یا خیلی غمگین نمی شوم. می دانم که زندگی ازین دست بالا و پایین ها در آستینش فراوان دارد.

اینروزها به خداوند بیشتر ایمان دارم. او آن بالا هست. صدای مرا می شنود. می داند که در دلم درد دارم. می داند که از گذشته ام پشیمانم. می داند که خسته و تنها هستم و میداند که بنده خوبی برایش نبوده ام. اما با همه این حرفها هنوز هم دوستم دارد.
این را مطمئنم. چون هنوز هم چشمهایم خوب می بینند، دستهایم کار می کنند ...
چون هنوز هم از دیدن برف شادمان می شوم، که هدیه ایست از جانب او .
و هنوز هم از مرگ نمی ترسم. چه سعادتی از مرگ بالاتر است وقتی می دانی به خدایت نزدیکتر میشوی، حتی برای چند لحظه؟ چند لحظه ای که در آن تو را برای گناهان بی شمارت مواخذه می کند و در همان هنگام تو میدانی که او در دلش دوستت دارد چون خودش تو را آفریده است.
و تمام مدتی که تو بخاطر گناهان خودت عذاب می کشی می دانی که او هم اگرچه پروردگارست، در دلش اندوهگین است از رنجِ تو.

اینروزها خدایم به من نزدیکتر است. سعی می کنم مراقب خودم باشم.
اما مشکل اینجاست که این روزها شیطان هم به من نزدیکتر است!
بسیار در گوشم می خواند که " مگر نه اینکه هر آنچه داریم از خداست؟ این همه تنهایی تو هم از جانب خدایت به تو تحمیل شده."
اعتراف می کنم که به زمزمه های نفرین شده اش گوش دادم ...
اعتراف می کنم که به شیطان اجازه دادم با من حرف بزند.
اعتراف می کنم که به وسوسه شیطان، با خدایم به عناد برخاستم.
اما بازگشتم ... چون خدایم به من وعده داده بود که هر زمان که بسویش برگردم برایم آغوش می گشاید . و البته طبیعی است اگر کمی با من سرسنگین باشد! مثل مادری که با فرزند خطا کارش به سردی برخورد می کند. اما در دل بسیار دوستش دارد.
و من همواره به این فکر میکنم که خدایم بسیار بیشتر از مادری که جگر گوشه اش را تنگ در آغوش گرفته است، دوستم دارد. چون خودش مرا آفریده است.


24/10/84