Wednesday, January 18, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 2

ما دقیقاً از جان زندگی چه می خواهیم؟
یا شاید باید پرسید زندگی از جان ما چه می خواهد؟!

چرا ذهن انسان علی رغم میلش خاطرات گذشته را حفظ می کند؟


........................................
امروز یک عبارت جالب در روزنامه خواندم، در پایان مقاله ای برای غدیر:

ای دوست غدیری! بر ماست که پیام غدیر را برسانیم، چرا که این وظیفه را پیامبر رحمتمان بر ما بایسته ساخت:
" ... فلیبلغ الحاضر الغایب و الوالد الولد الی یوم القیامه."
" ... پس حاضران به غایبان و پدران به فرزندان برسانند تا روز رستاخیز."


............................................
این روزها می خندم، شوخی می کنم، حرف میزنم، میرقصم ؛ برای اینکه فراموش کنم که غمگینم! اما فراموشم نمی شود.
بالاخره باید بپذیرم . باید عادت کنم به این شرایط. باید یاد بگیرم که تنهایی هم می شود زندگی کرد و این اصلاً مسئله غصه داری نیست!
( فکر می کنم حرفم بی نهایت مسخره است! چون تنهایی زندگی کردن خیلی هم غصه دار است!! اما من چاره ای ندارم جز اینکه بپذیرمش. )
ما می توانیم تا آخر عمر با حقایق زندگیمان بجنگیم و یا اینکه این حقایق را بپذیریم و با آنها بطور مسالمت آمیز زندگی کنیم! فکر می کنم راه حل دوم به مراتب بهتر باشد.

بیشتر اوقات حتی حوصله خودم را هم ندارم چه برسد به آدمهای دیگر...
زندگی به نظرم بینهایت تکراری و مسخره شده است.
البته این تکراری که می گویم به این معنی نیست که همه روزها مثل هم باشند، نه. اتفاقاً در هر روز اتفاقات تازه ای رخ می دهد و من چیز های جدید یاد می گیرم و حرفهای جدید می شنوم و لی احساس می کنم ماهیت زندگی هیچ فرقی نکرده است. این به نظرم یک زنگ هشدار است برای من. باید کاری کنم که ماهیت زندگیم تکراری نباشد.
باید کمی بیشتر به خودم سخت بگیرم.
خیلی تنبلی می کنم ...
هنوز هم کتابهای زیادی هست که نخواندم و فیلمهایی که ندیدم و مهمتر از اینها معارفی که نیاموخته ام.
باید تکان بخورم. حرکت کنم. این روندی که الان دارم، بسیار کند و شکننده است. باید بیشتر از اینها تقویتش کنم.
گاهی اوقات از خودم متنفر می شوم که این چنین به زندگی پست دنیایی بسنده کرده ام.
باید کاری بکنم.

از اینکه دائم به خودم غر بزنم هیچ لذتی نمی برم ولی بدون غر زدن هم احساس سیب زمینی مانندی به من دست میدهد که خیلی نمیشود تحملش کرد!


زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود ....

پ.ن. : چند وقته که سهراب نخواندم؟

28/10/84