ملكه سبا

Sunday, November 27, 2005

اگر فراموشم کنی

می خواهم بدانی
این را که
اگر از پنجره
به ماه بلورین، شاخه سرخ
پائیز کند گذر
بنگرم،
اگر در کنار آتش
دست بر خاکستر نرم
بر تن پر چروک هیزم سوخته زنم
همه چیزی مرا به سوی تو می آورد،
گوئی هر آنچه که هست
رایحه، روشنی و رنگ
قایق های خردی اند
راهی جزیره های تو که چشم براه منند.

اینک
اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی
من نیز تو را از دل می برم
اندک اندک.

اگر یکباره
فراموشم کنی
در پی من نگرد،
زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام.

اگر توفان بیرق هایی را
که از میان زندگیم می گذرند
بیهوده و دیوانه بخوانی
و سر آن داشته باشی
که مرا در ساحل قلبم
آنجا که ریشه در آن دوانده ام رها کنی،
به یاد داشته باش
یک روز،
در لحظه ای،
دست هایم را بلند خواهم کرد
ریشه هایم را به دوش خواهم کشید
در جستجوی زمینی دیگر.

اما
اگر روزی،
ساعتی،
احساس کنی که حلاوت جاودانی ات را
برای من ساخته اند،
اگر روزی گلی
بر لبانت بروید در جستجوی من،
آه عشق من،زیبای خود من،
در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشد،
زیرا در درونم نه چیزی فسرده است و نه چیزی خاموش شده،
عشق من حیات از تو می گیرد، محبوبم،
و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود،
بی اینکه از عشق تو جدا شود.

...

بی حضور تو
قاب خالی اين پنجره
نقش دلتنگيم را می زند
بهار يا پاييز
تابستان يا زمستان

Wednesday, November 23, 2005

درگیری!

سلام

ورِ ایرادگیر ذهنم میگه تو میخوای از شر من راحت شی.
میگه تو ترجیح میدی من نباشم اما اینو نمیگی. شاید چون دلت برام می سوزه.
ولی من ترجیح میدم اینو بشنوم؛ اگه نظرت اینه...


ورِ خوش بین ذهنم میگه تو آدمی نیستی که بشه مجبور به کاریت کرد. اگه من رو نمیخواستی که اصلاً کار به اینجاها نمی رسید.


ور ایرادگیر ذهنم میگه من روی تصمیم گیری تو تاثیر گذاشتم...


ور خوش بین ذهنم میگه ...


...

Sunday, November 20, 2005

چاه

گاه و بیگاه فرو می شوی
در چاه خاموشی ات،
در ژرفای خشم پر غرورت،
و چون باز می گردی
نمی توانی حتی اندکی
از آنچه در آنجا یافته ای
با خود بیاوری.

عشق من، در چاه بسته ات
چه می یابی؟
خزه دریائی؟ مانداب، صخره؟
با چشمانی بسته چه می بینی،
زخم ها و تلخی ها را؟
زیبای من، در چاهی که هستی
آنچه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشته ام
نخواهی دید.
دسته ئی یاس شبنم زده را،
بوسه ئی ژرف تر از چاهت را.

از من وحشت نکن،
بار دیگر در ژرفای کینه ات ننشین.
واژه هایم را که برای آزار تو می آیند
در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن.
آن ها باز می گردند برای آزار من
بی اینکه تو رهنمونشان باشی
آن ها سلاح را از لحظه ای درشتخویانه گرفته اند
که اینک در سینه ام خاموش شده است.
اگر دهانم سرِ آزارت دارد
تو لبخند بزن.
من چوپانی نیستم نرم خو،آنگونه که در افسانه،
اما جنگلبانی ام
که زمین را، باد را و کوه را
با تو قسمت می کند.

دوستم داشته باش، لبخند بزن
یاری ام کن تا خوب باشم.
در درون من زخم بر خود مزن، سودی ندارد،
با زخمی که بر من می زنی خود را زخمی نکن.

Tuesday, November 15, 2005

...

باید برای اشتباهاتمان در زندگی جریمه پرداخت کنیم ...
این بازی مسخره رو من شروع کردم. تو هیچوقت من رو نمیخواستی. اگر من حرفی نمیزدم تو هیچوقت به این فکر نمیکردی که شاید ما تونیم با هم زندگی کنیم. تو از اولشم میدونستی که نمیشه. منم میدونستم . خودم رو زدم به ندونستن! اینم نتیجه اش !
آره، اگر من حرفی نمیزدم هیچوقت کار به اینجا نمیکشید ...
................................
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
...

Friday, November 11, 2005

...

ای کاش که جای آرمیدن بودی
وین راه دراز را رسیدن بودی
یا آنکه پس از هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
...

Saturday, November 05, 2005

:*

سلام عشق من!
دلم برای تو تنگه، مثل همیشه!

ما چه خواهیم کرد وقتی همه ما را انکار میکنند؟
ما چه خواهیم کرد وقتی ما را غریبه خواهند دانست؟
ما چه خواهیم کرد اگر هیچوقت پذیرفته نشویم؟
ما چه خواهیم کرد اگر برای همه عمر از ما سوال کنند "چرا؟" ؟
.
.
.
ما باید ایمانمان به تقدیر را مغلوب ایمانمان به خویشتن کنیم.
ما هیچ راهی نداریم جز اینکه به همدیگر تکیه کنیم و اعتماد کنیم به هرآنچه که می گوییم.
***

یادته گفتم بزار اولش سختی بکشیم، این باعث میشه بعدها قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم چون بخاطر همدیگه جنگیدیم؟
الان همینه!!!!
دعا می کنم که به راه درستی قدم گذاشته باشی و خداوند در طول این مسیر به تو آرامش و اطمینان بده.
دعا میکنم که راه درستی رو انتخاب کرده باشم و خداوند برای طی کردن این راه به من قدرت بده.
آمین