ملكه سبا

Monday, January 30, 2006

5

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد ...

یعنی می دونید، آدم مجبوره این کار رو بکنه!
سلامی دوباره نکنیم چی کار کنیم؟ هر روز صبح که بلند می شیم باید دوباره و دوباره سلام کنیم. به خودمون و به آفتاب.
ایمان آوردم به اینکه هر انسانی باید در تمام دوران زندگیش فقط و فقط به خودش تکیه کنه. هیچ وقت هیچکس نیست که تو بلند کردن بار زندگی کمکی به ما بکنه. نه خانواده و نه حتی همسر و نه دوستان ... . ما مجبوریم بار هستی رو به تنهایی به دوش بکشیم!
فقط میمونه که من به عنوان یک انسان بتونم به اطرافیانم کمک بکنم یا نه. در واقع فرق بین آدمها خوب و بد از همین جا شکل می گیره . اینکه آیا من در زندگیم فقط به فکر بردن بار خودم هستم یا می خواهم که به دیگران هم کمک کنم تا بارشون رو بلند کنن؟
و البته با در نظر گرفتن اینکه کمک کردن به دیگران اصلاً به این معنی نیست که اونها هم موظف میشن متقابلاً به ما کمک کنن! یعنی مهم اینه که من وقتی به کسی کمک میکنم انتظار پاسخ نداشته باشم. حتی ممکنه پاسخ منفی هم بشنوم!!!
این همون بحث استقلال عاطفیه که قبلاً هم گفتم.
..............................

هنوز باورم نمیشه که دعوت شدم. هنوز باورم نمیشه که به این ضیافت دعوت شدم... چقدر هیجان انگیزه ...
.............................

باید او رو و خاطره او رو فراموش کنم.
باید عشق او رو فراموش کنم.
باید رهاش کنم تا بره و من رو رها کنه.
این تنها راه برای ادامه زندگیه.
اما من هنوز دوستش دارم ...

کاش زندگی اینهمه بی رحم نبود .



10-11-84

Wednesday, January 25, 2006

4

هوالمحبوب

خسته ام. از همه این حرفها خسته ام.
از اینکه دائم با خودم کلنجار بروم خسته ام.
از اینکه دائم با اطرافیانم کل کل کنم خسته ام.

از زندگی خسته ام.
از حرف زدن و از حرف نزدن خسته ام.
دلم می خواست می مردم.
نه که فکر کنید آدم افسرده ای هستم، نه. ولی دیگر بعضی وقتها نمی شود بعضی مسائل را تحمل کرد.
(بعضی آدمها غیر قابل تحمل هستند. )



برای ادامه حیاتم مجبورم به تواناییهای خودم تکیه کنم. باید خودم را بیشتر از هر زمان دیگری بشناسم و گسترش دهم. هیچکس دیگری نمی تواند کمکی به من بکند، هیچ کس. نه دوستانم و نه حتی خانواده ام . این شاید خیلی تلخ به نظر برسد اما عین واقعیت است.
مدتیست در تنهایی بهتر فکر می کنم. بهتر می اندیشم و بهتر می بینم.
( مطمئن نیستم، شاید هم اشتباه می کنم...)

Monday, January 23, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 3

سلام

بین خودمان باشد، دیشب او را دیدم!
سه هفته ای میشد که ندیده بودمش. کم کم به ندیدنش عادت کرده بودم. در واقع آنقدر هر لحظه ، هر روز ، در شادی و غصه با من بود که اصلاً حس نمی کردم مدتیست ندیدمش.
حتی بعضی وقتها به خودم می گفتم ببین نبودنش اینقدرها هم سخت نیست ...
اما انگار وقتی دیدمش تازه دلم برایش تنگ شد. وقتی خندید دلم برای خندیدنش تنگ شد ، وقتی حرف زد برای حرف زدنش ...

آدمی موجود غریبیست .
می خواستم وقتی از ماشینش پیاده می شدم فریاد بزنم " لعنتی من هنوز دوستت دارم" ، اما این کار را نکردم.

راستش فکر می کنم این حق من نبود که اینطور عاشق بشوم و بعدش اینطور تنها بمانم.
همه کسانی که دور و برم می شناسم و چنین تجربه ای داشته اند از آن دسته دخترانی بودند که در زندگیشان هر از گاهی عاشق می شدند! فرض کن از دوران دبیرستانشان به اینطرف. ولی من که اینطوری نبودم. در کل زندگیم این اولین باری بود که به پسری می گفتم دوستش دارم و خدا شاهد است که می خواستم آخرین بار هم باشد ...
راستش حوصله آشنا شدن با یک آدم دیگر را ندارم ...
کاش هیچوقت نمی دیدمش. کاش هیچوقت نمی خندید که من عاشق خندیدنش بشوم. کاش ...
تصمیم گرفتم دیگر نگویم " کاش..."

ایمان دارم به اینکه خدایم مراقب من است.
ایمان دارم که برایم خیر و صلاح می خواهد.
ایمان دارم از اینکه خودم را به او سپرده ام پشیمان نمی شوم.
خدای من
تو توانا و دانایی. بر احوال گذشته و آینده بندگانت آگاهی.
از رازهای پنهان در سینه های آنان خبر داری.
خدای من تو مهربانی. از مادر به کودکش مهربانتری.
تو بزرگی. تو " خداوند بخشنده مهربان " هستی...
مرا دریاب. مرا و تنهایی مرا.
خدایا ... صدایت می کنم که بشنوی ...
خدایا چقدر این ماجرا سخت است. چقدر دلبسته بودن سخت است. چقدر دل کندن سختتر است.
خدایا ... آه های من به عرش اعلای تو میرسد؟
دیگر تحمل ندارم.
تمنا می کنم ... التماس می کنم .... این کابوس را از من دور کن.
ایمان دارم که تو هستی و صدایم را می شنوی و آه های من به عرش اعلای تو می رسد .
ایمان دارم به اینکه تو بر صلاح و خوشبختی من داناتری.
ایمان دارم که تو مهربانی ...
به حق همه مهربانیت از تو می خواهم تنهایم نگذاری...


همین الان از پنجره دو تا پرنده را دیدم که پرواز می کردند. این زیبا نیست؟ البته که هست. مثل برف که نشانه مسلم مهربانی خداست بر زمین. مثل پرواز پروانه ها، مثل گلها، مثل باران ... .


گاهی فکر می کنم تحمل کردن این زندان تن، این بدن، از هر کاری در دنیا سخت تر است.

3/11/84

Wednesday, January 18, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 2

ما دقیقاً از جان زندگی چه می خواهیم؟
یا شاید باید پرسید زندگی از جان ما چه می خواهد؟!

چرا ذهن انسان علی رغم میلش خاطرات گذشته را حفظ می کند؟


........................................
امروز یک عبارت جالب در روزنامه خواندم، در پایان مقاله ای برای غدیر:

ای دوست غدیری! بر ماست که پیام غدیر را برسانیم، چرا که این وظیفه را پیامبر رحمتمان بر ما بایسته ساخت:
" ... فلیبلغ الحاضر الغایب و الوالد الولد الی یوم القیامه."
" ... پس حاضران به غایبان و پدران به فرزندان برسانند تا روز رستاخیز."


............................................
این روزها می خندم، شوخی می کنم، حرف میزنم، میرقصم ؛ برای اینکه فراموش کنم که غمگینم! اما فراموشم نمی شود.
بالاخره باید بپذیرم . باید عادت کنم به این شرایط. باید یاد بگیرم که تنهایی هم می شود زندگی کرد و این اصلاً مسئله غصه داری نیست!
( فکر می کنم حرفم بی نهایت مسخره است! چون تنهایی زندگی کردن خیلی هم غصه دار است!! اما من چاره ای ندارم جز اینکه بپذیرمش. )
ما می توانیم تا آخر عمر با حقایق زندگیمان بجنگیم و یا اینکه این حقایق را بپذیریم و با آنها بطور مسالمت آمیز زندگی کنیم! فکر می کنم راه حل دوم به مراتب بهتر باشد.

بیشتر اوقات حتی حوصله خودم را هم ندارم چه برسد به آدمهای دیگر...
زندگی به نظرم بینهایت تکراری و مسخره شده است.
البته این تکراری که می گویم به این معنی نیست که همه روزها مثل هم باشند، نه. اتفاقاً در هر روز اتفاقات تازه ای رخ می دهد و من چیز های جدید یاد می گیرم و حرفهای جدید می شنوم و لی احساس می کنم ماهیت زندگی هیچ فرقی نکرده است. این به نظرم یک زنگ هشدار است برای من. باید کاری کنم که ماهیت زندگیم تکراری نباشد.
باید کمی بیشتر به خودم سخت بگیرم.
خیلی تنبلی می کنم ...
هنوز هم کتابهای زیادی هست که نخواندم و فیلمهایی که ندیدم و مهمتر از اینها معارفی که نیاموخته ام.
باید تکان بخورم. حرکت کنم. این روندی که الان دارم، بسیار کند و شکننده است. باید بیشتر از اینها تقویتش کنم.
گاهی اوقات از خودم متنفر می شوم که این چنین به زندگی پست دنیایی بسنده کرده ام.
باید کاری بکنم.

از اینکه دائم به خودم غر بزنم هیچ لذتی نمی برم ولی بدون غر زدن هم احساس سیب زمینی مانندی به من دست میدهد که خیلی نمیشود تحملش کرد!


زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود ....

پ.ن. : چند وقته که سهراب نخواندم؟

28/10/84

Saturday, January 14, 2006

یادداشت هایی برای خودم - 1

دست و دلم به نوشتن نمیروند.
این روزها حوصله آشنایان قدیمی را ندارم.
هر چیزی ممکن است رویم تاثیر بگذارد؛ پریدن یک گنجشک از شاخه، دویدن یک گربه روی هره دیوار، باریدن برف های دانه دانه، پیغام یک آشنای دور، شنیدن صدای یک دوست قدیمی ...
اطرافیان می گویند انشاالله خوشبخت شوی، انشاالله زودتر سرو سامان بگیری و من از خودم میپرسم "پس کی؟". دقیق نمی دانم که دوست دارم به قول بزرگترهای فامیل سرو سامان بگیرم یا ترجیح می دهم همینطور به زندگیم ادامه بدهم!
مدتی فکر میکردم به " سرو سامان !" نزدیکم! اما چه چیز نصیبم شد جز پشیمانی و حسرت؟
از خیلی کارها و خیلی حرفها پشیمانم. آنقدر که دلم نمی خواهد به هیچ کدامشان فکر کنم...
کاش می توانستم بروم پیاده روی.
کاش می رفتم یک جای دور که هیچ آشنایی نباشد.
یک جایی که این حس تنهایی بتواند دلیلی پیدا کند برای اینکه خودش را نشان بدهد!
من تنها هستم. وقتی در اتاقم نشسته ام تنها هستم.
وقتی با همکارانم حرف می زنم تنها هستم.
وقتی با دوستانم صحبت می کنم تنها هستم.
وقتی در خانه ام تنها هستم.
وقتی شبها خواب می بینم تنها هستم.
همیشه تنها بودم.
حتی وقتی آن غریبه به زندگیم پا گذاشت ...
و حتی وقتی فکر می کردیم که دیگر غریبه نیستیم، بازهم من تنها بودم.
(غریبه فکر می کرد که اگر روزی سه بار از من بپرسد که حالم چطور است و اگر من روزی سه بار از او بپرسم که حالش چطور است؛ دیگر هیچ کدام احساس تنهایی نمی کنیم. ولی من تنها بودم.
این را وقتی فهمیدم که ... )

حالا من حتی از قبل هم تنها ترم .
اما باکی نیست. به زندگیم ادامه خواهم داد. مگر نه اینکه من تنها به دنیا آمدم؟
مگر نه اینکه در سالهایی نه چندان دور همیشه به خودم می گفتم:
"تو تنها به دنیا آمدی، تنها زندگی می کنی، تنها هم خواهی مرد."
تنهاییِ من مرا احاطه کرده مثل یک دژ بلند با پنجره های کوچکی که هرازگاهی رهگذری میتواند از لابلای میله های آن مرا نگاه کند و بپرسد: " آهای، حالت چطوره؟ "

ناراحت نیستم. دلتنگ شاید، اما ناراحت نیستم.

وسوسه مهاجرت در سرم می چرخد. دوست دارم به جایی بروم که هیچ کس مرا نشناسد و من هیچ کس را نشناسم.
بعضی وقتها فکر میکنم به جای اینکه اینجا بنشینم در انتظار فردا، بهتر است چمدانم را بردارم و بروم به سرزمینی دور...

باید امشب چمدانم را
که به اندازه تنهایی من جا دارد بردارم ...
کفشهایم کو؟
..................................................
همه این اتفاقات باعث شد که من ژرفتر از هر زمان دیگری در خودم بنگرم و سعی کنم که خودم را بیابم. آنطور که بودم، آنطور که هستم، آنطور که باید باشم.
این روزها سعی می کنم آدم بهتری باشم. نه اینکه فکر کنم به اندازه کافی خوب نیستم. که می خواهم از خودم بهتر باشم.
فکر می کنم که نباید مثل زمینی ها فکر کنم، زندگی کنم.
در آسمانها زندگی می تواند بسیار بسیار زیباتر از زمین باشد.
اگر یاد بگیرم مثل آسمان فکر کنم آنوقت می توانم انسان زمینیِ بهتری باشم.
باید یاد بگیرم حرفهای دلم را بشنوم و بفهمم.
باید با دلم حرف بزنم.
آنوقت دیگر به دنبال کسی نخواهم گشت که حرفهای دلم را بشنود.
آنوقت دیگر از اطرافیانم انتظار نخواهم داشت که با من مهربان باشند.
دیگر از آنها توقع نخواهم داشت که من را بفهمند، برایم وقت بگذارند و به گریه هایم گوش دهند.
آنوقت من خودم با آنها مهربان خواهم بود و به گریه هایشان گوش خواهم داد و با خنده هایشان خواهم خندید بدون اینکه حتی توقع داشته باشم آنها هم با خنده های من بخندند.
من باید قوی باشم و امیدوار.
من باید بیشتر از هر زمان دیگری در زندگیم به خداوند نزدیک شوم.
من به کمک خداوندم محتاجم. او تنها کسی است که مرا آنطور که هستم، نه آنطور که نشان می دهم میشناسد. چون خودش مرا ساخته است ...
.....................................
اتفاقی که برایم افتاد درسهای زیادی به من داد.
اینروزها دیگر خیلی شاد یا خیلی غمگین نمی شوم. می دانم که زندگی ازین دست بالا و پایین ها در آستینش فراوان دارد.

اینروزها به خداوند بیشتر ایمان دارم. او آن بالا هست. صدای مرا می شنود. می داند که در دلم درد دارم. می داند که از گذشته ام پشیمانم. می داند که خسته و تنها هستم و میداند که بنده خوبی برایش نبوده ام. اما با همه این حرفها هنوز هم دوستم دارد.
این را مطمئنم. چون هنوز هم چشمهایم خوب می بینند، دستهایم کار می کنند ...
چون هنوز هم از دیدن برف شادمان می شوم، که هدیه ایست از جانب او .
و هنوز هم از مرگ نمی ترسم. چه سعادتی از مرگ بالاتر است وقتی می دانی به خدایت نزدیکتر میشوی، حتی برای چند لحظه؟ چند لحظه ای که در آن تو را برای گناهان بی شمارت مواخذه می کند و در همان هنگام تو میدانی که او در دلش دوستت دارد چون خودش تو را آفریده است.
و تمام مدتی که تو بخاطر گناهان خودت عذاب می کشی می دانی که او هم اگرچه پروردگارست، در دلش اندوهگین است از رنجِ تو.

اینروزها خدایم به من نزدیکتر است. سعی می کنم مراقب خودم باشم.
اما مشکل اینجاست که این روزها شیطان هم به من نزدیکتر است!
بسیار در گوشم می خواند که " مگر نه اینکه هر آنچه داریم از خداست؟ این همه تنهایی تو هم از جانب خدایت به تو تحمیل شده."
اعتراف می کنم که به زمزمه های نفرین شده اش گوش دادم ...
اعتراف می کنم که به شیطان اجازه دادم با من حرف بزند.
اعتراف می کنم که به وسوسه شیطان، با خدایم به عناد برخاستم.
اما بازگشتم ... چون خدایم به من وعده داده بود که هر زمان که بسویش برگردم برایم آغوش می گشاید . و البته طبیعی است اگر کمی با من سرسنگین باشد! مثل مادری که با فرزند خطا کارش به سردی برخورد می کند. اما در دل بسیار دوستش دارد.
و من همواره به این فکر میکنم که خدایم بسیار بیشتر از مادری که جگر گوشه اش را تنگ در آغوش گرفته است، دوستم دارد. چون خودش مرا آفریده است.


24/10/84

Monday, January 02, 2006

دنیای واقعی واقعی

کم کم دارم به پوچی اصل ارتباط پی می برم!
به نظرم خیلی حالم خوب نیست!
در حال حاضر معتقدم که اصولاً، این اصلاً مهم نیست که کسی نباشد که برایش حرف بزنی، برایش بخندی. مهم نیست اگر کسی را نداری تا برایش زندگی کنی. من برای خودم زندگی می کنم. اگر از دستم بیاید برای اطرافیانم شادی می آفرینم، کمکشان می کنم، و البته دوستشان دارم.
اما این غلط است اگر انتظار داشته باشم آنها هم با من همینطور باشند.
اصلاً اینکه از اطرافیانم توقعی داشته باشم غلط ترین مدل فکری است.
وقتی یاد بگیرم که هیچ توقعی از هیچ کس نداشته باشم، آنوقت از مهربانیهای آدمهای دور و برم خوشحال می شوم و از بی توجهی هایشان دلگیر نخواهم شد! و باز هم البته باید همیشه یادم باشد که من به عنوان یک انسان زنده (!) باید به اطرافیانم توجه نشان بدهم.
همه اینها یعنی رسیدن به استقلالِ عاطفی-احساسی در زندگی!!
خلاصه اینکه همیشه لبخند بزن، با همه مهربون باش، به همه کمک کن و هیچوقت منتظر نباش بقیه هم با تو همین رفتار را داشته باشند!

دنیای رئالیزه شده!

ما در یک دنیای تماماً واقعی زندگی می کنیم . پس باید واقعی فکر کنیم و واقعی زندگی کنیم. باید تمام خودمان را رئالیزه کنیم! ( این کلمه مسخره اختراع خودمه! ) پست قبلی رو اصلاح می کنم:
من شب خوابیدم. خواب دیدم که دیدار شد میسر و ... ! از خواب که بیدار شدم خیلی حالم خوب نبود. یک جایی حوالی مرکز بدنم که به آن سابقاً قلب می گفتند سنگین شده بود. همین.
............................
ای کاش از اول همینقدر رئالیزه نگاه می کردم و فکر می کردم ...

Sunday, January 01, 2006

خواب

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من ...
.......................................
............................................................................................ ............................................................................................ ............................................................................................ ............................................................................................ ............................................................................................ ............................................................................................ ............................................................................................

...................
با گریه می نویسم :
از خواب با گریه پا شدم .
دستم هنوز در گردن بلند تو آویخته ست .
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم آمیخته ست .
دیدار شد میسر و ...
با گریه پا شدم .