ملكه سبا

Saturday, October 15, 2005

...

دوش در حلـقه ما قصه گیــســوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشــــتاق کمانخـــــــــانه ابـروی تـو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتــنـه انگیــز جهان غمــــــزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهـم شکن طـــرّه هنـــدوی تو بود

بگشــــا بند قبا تا بگشـــــــاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفـــای تو که بر تربــت حافـــظ بگــذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود

***
روزهایم را به گرمی نگاه تو آغاز خواهم کرد و شبهایم را در حریم اطمینان بخش وجود تو سپری خواهم کرد...
نزدیکست ...

Monday, October 10, 2005

دوست دارم ...

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم، دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم، دوست دارم
خالی از خودخواهی من، برتر از آلایش تن
من تو را بالاتر از من، برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم، دوست دارم

عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه داره
عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را قصه ها و گفت وگو هاست
من تو را درجذبه ی محراب دیدن دوست دارم
من تو را بالاتر از من، برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم، دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم، دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ای آرامشم کو
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم
من تو را بالاتر از من، برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
................................

"به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفته ام
حتی عشق را."

Saturday, October 08, 2005

عدالت

دو نفر بودند: یکی خوب، یکی بد.
آنکه بد بود می خواست یاد بگیرد خوب باشد، ولی نتوانست.
آنکه خوب بود می خواست به آنکه بد بود خوب بودن را یاد بدهد، ولی نتوانست.
آنکه بد بود غصه میخورد که چرا نمی تواند خوب باشد.
و آنکه خوب بود عصبانی بود که چرا دوستش خوب نمی شود.
آنها تصمیم گرفتند این وضعیت را اصلاح کنند پس:
بدی را به عدالت بین خود تقسیم کردند!

اینگونه نه آنکه بد بود لازم بود چیزی یاد بگیرد، و نه آنکه خوب بود لازم بود چیزی یاد بدهد.
هرکسی برای خودش زندگی می کرد.
هروقت هردو خوشحال بودند کنار هم می نشستند و می خندیدند.
هروقت هرکدام ناراحت بود به اتاقش می رفت و به تنهایی می گریست.
آنکه قبلاً بد بود هنوز هم غصه می خورد و کمی هم عصبانی بود.
آنکه قبلاً خوب بود هنوز هم عصبانی بود و کمی هم غصه می خورد.
اما هردو مطمئن بودند که اکنون عادلانه زندگی می کنند.خب هرچه باشد آنها بدی را به عدالت بین خود تقسیم کرده بودند.
............................................
متاسفانه از عاقبت آن دو نفر هیچ اطلاعی در دست نیست.
گمانه زنی ها حاکی از این است که سالهاست هرکدام در جزیره ای جداگانه زندگی می کنند و به عمق تنهایی خود فکر می کنند. موقعیت دقیق جغرافیایی این دو جزیره هنوز تعیین نشده است ولی به نظر می رسد در یک آپارتمان 60 متری در یکی از خیابانهای شلوغ شهر واقع شده باشند.

Monday, October 03, 2005

روزنوشت

سلام عزیزترینم
امروز مقادیری بی حوصله ام. یکم دوست دارم با همه دعوا کنم!
به نظرم روز کسل کننده ای باشه.
تازه سردم هم هست!
تو چطوری؟ کجایی؟ چه میکنی؟
روزت رو خوب میگذرونی؟
دلم میخواست پیشم باشی. آخه دلم برات تنگ میشه... چرا من دلم برات تنگ میشه؟ اصلاً تو از کجا پیدات شد؟ داشتی به کجا می رفتی که من دیدمت؟ اون روز چه روزی بود؟ چند شنبه بود؟ چندمین روز از چندمین ماه کدوم سال بود؟ اصلاً روز بود یا شب؟ خواب بود یا بیداری؟ کی اسم من رو نوشت کنار اسم تو؟ رو کدوم لوح پنهان مکتوبش کردند؟ چرا اسم من؟ چرا اسم تو؟ چرا؟
...
نمیدونم. جواب هیچ کدوم رو نمیدونم. شاید قرار نیست هیچوقت هم بدونم. همینقدر میدونم که تو اومدی. از یه جای دور... خیلی دور... و کم کم نزدیک شدی... نزدیکتر ... و نزدیکتر. تا جایی که دیگه فاصله ای نموند! و من فکر کردم که هرلحظه ممکنه خفه بشم از کمبود فاصله... ولی نشدم!
غریبه نبودی. شاید آشنا بودی.دیده بودمت اما نمیدونم کجا. تو خواب یا بیداری ...
غریبه نبودی.
واین خیلی مهمه که آدم با یه غریبه احساس غریبگی نکنه.
نمیدونم باید ناراحت باشم که توی غریبه که غریبه نبودی اومدی و یه سنگ به چه بزرگی رو پرت کردی درست وسط دریاچه کوچولوی زندگی من و حسابی همه چیز رو بهم ریختی... یا باید خوشحال باشم... تو میدونی؟
به هر حال دوستت دارم و نمیتونم تو رو از دریاچه زندگیم بیرون بندازم!

:***