ملكه سبا

Tuesday, September 27, 2005

:*

عزیزم سلام
یک وقتهایی آنقدر دلتنگت می شود که احساس می کنم اگر نباشی گذر ایام برایم قابل تحمل نیست و این یعنی نابودی کسی که فکر می کرد اگر همه ی دنیا هم نباشد باز هم او به تنهایی و بدونه نیاز از همه به خوبی زندگی می کند . کسی که فکر می کرد اگر در وسط بیابان هم رها شود خود را باخار و خاشاک بیابان سرگرم خواهد کرد ؛ و امروز آنگونه شده که در میان همه ی هیاهوهای روزمره ی شهر اگر تو را نداشته باشد احساس تنهایی می کند .
می بیینی من هم انگار دار بزرگ می شوم . من هم دارم از پوسته ی خودم بیرون می آیم و این از معجزه های عشق است .
عزیزم
خدا من و تو را خیلی دوست دارد که اینگونه نعمت هایش را به ما ارزانی نموده است ، آیا این را لمس نکرده ای ؟ آیا حسادت اطرافیان را به این همه نعمت ندیده ای ؟ نگاه ها را ؟ حرف ها را ؟
آزاده
بدان که برای سپاسگذاری از این همه نعمت وقت اندکی داریم ، و برای شاد کردن و شاد نگاه داشتن یکدیگر نیز . اگر بخاطر دیگران در مورد یکدیگر کوتاهی کنیم ، نه مورد تشویق که سوژه های تمسخر همان دیگران خواهیم بود . اگر به خاطر خجالت یا بی توجهی یا هر چیز دیگری از یکدیگر کم بگذاریم ، آیا مطمئنیم که خداوند فرصت جبران دوباره را به ما خواهد داد تا بعدتر اصلاحش کنیم ؟؟!
تو خوبی ، بیشتر از آنی که فکرش را بکنی . و البته جالب اینکه همانگونه که عیب هایت را نمی بینی ، خوبی هایت را هم نمی بینی . خوبی هایی که حتما چندین برابر کاستی هاست .
آزاده ی عزیزم
خسته ام . شکست را احساس می کنم . و البته به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادنت نیستم . اگر گفتم که دارم راه دیگری را تجربه می کنم ، نه این بود که روش جدید را دوست دارم ، که می دانی کمتر چیزیست که برای من به سختی این شیوه باشد . اما برای داشتن تو راه دیگری ندارم . پس انجامش می دهم . به خاطر تو ... فقط ...
من همه ی شانسم را امتحان کرده ام . اکنون دیگر نوبت توست ...
دوستت دارم ... عزیزترین ...
سلیمان

Saturday, September 24, 2005

من ندارم دیگر تاب این شبهای سرد و خاموش

سلام عشق من!
روزهای پر تنشی رو میگذرونم.
استرس، نگرانی از آینده، وضعیت خونه و اسباب کشی و ... .فقط امیدوارم این روزها زودتر بگذرند.هرچند که روزهای پیش رو هم خیلی آرام و بی سرو صدا نخواهند بود؛)
داشتم با خودم فکر میکردم که من از تو چه چیزهایی یاد گرفتم.و اینکه چقدر دیگر باید یاد بگیرم ... .
و حتی به این فکر میکردم که چرا اینها را باید الان از تو یاد بگیرم؟! چرا خودم بلد نبودم؟
من الان از قبلم بزرگتر شدم! چون میپذیرم که برداشتها و رفتارهایم در خیلی از مواقع غلط بوده اند. و این یعنی بزرگ شدن!
ممنونم که علی رغم همه ایراداتم دوستم داری :*
و ممنونم که این رو بهم میگی. میدونی درست در ناامیدترین لحظات وقتی صدای گرم تو رو میشنوم که به من اطمینان میدی که نمیخوای منو رها کنی و بری؛ آروم میشم.
بدون تو من خیلی تنها خواهم بود، برای تمام عمر ...
دوستت دارم عزیزترین :***
اگر الان پیشم بودی خودمو تو بغلت لوس میکردم...
خدا کند که بدانی چقدر محتاج است
نگاه خستـه من به دعـای چشـمانت

***
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گَرَم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

Saturday, September 17, 2005

برای عزیزترینم

سلام عزیزترینم
دلم هر لحظه برات تنگه!
حتی وقتی کنارتم!
دیروز خیلی خوش گذشت.هرچند که حسابی خسته شدیم. تو هم حسابی اذیت شدی. رانندگی خسته کننده ای بود.
ممنون که بهم گفتی چه انتظاری ازم داری.و ممنون که با آرامش این مسئله رو برام توضیح دادی.من دقیقاً متوجه شدم کجای کارم اشتباه بوده و سعی میکنم یادم بمونه.

میدونی اینکه برام گفتی وقتی عصبانی میشی، از یه جای دیگه و یه کس دیگه، عصبانیتت رو سر من خالی میکنی؛ خیلی آرامش بخش بود ! چون الان دیگه من مطمئنم وقتی سرم داد میزنی یا بهم گیر میدی لزوماً از دست من عصبانی نیستی. من قبلاً اینطور فکر میکردم که حتماً من یه کاری کردم که تو رو عصبانی کردم . و این باعث میشد به مرور برسم به اونجایی که یه فکرای خیلی بدی به ذهنم برسه! الان احساس بهتری دارم:)

ولی انصافاً حرفی که در مورد خجالت کشیدن گفتی خیلی حرف زشتی بود:(
من به تو افتخار میکنم.من وقتی کنار تو هستم احساس غرور میکنم و امیدوارم تو هم کنار من همین حس رو داشته باشی. بهرحال من اصلاً منظورم اون برداشتی نبود که تو کردی.

از همه این حرفای بی اهمیت بگذریم. مهم اینه که من دوست دارم؛ خیلی زیاد. اینقدر که حتی وقتی دعوام میکنی بازم دوست دارم. یه لبخند تو کافیه برای آب کردن همه کوههای یخی که ممکنه تو دل من شکل بگیرند. یه لحظه شادی توی چشمای تو می ارزه به خیلی چیزا. نگاه کردن به تو لذت بخشه! دیروز که تو خوابیده بودی (!) و من نگاهت میکردم به این نتیجه رسیدم...
دلم هر لحظه برات تنگه ...

ملکه تو

Monday, September 12, 2005

سلام

همه ی پست هایت را خواندم . چه آنهایی را که اینجا نوشته بودی و چه آنهایی را که ننوشتی . خیلی دلم برایت تنگ شده بود .زیاد . زیاااد ... در تمام طول سفر هر کجا که می رفتم یاد تو بودم . در تمام طواف هایم ، در تمام دعاهایم ... به نظرم اینقدر برایمان دعا کردم که خدا هم دیگر حوصله اش سر رفت . به هر حال صبر خدا هم حدی دارد ؟!! نه شاید هم حدی نداشته باشد ،. خدا که مثل ما ادم ها نیست !!!
وقتی رسیدم تهران خیلی دوست داشتم در فرودگاه ببینمت ، بیشتر از هر کس دیگری ، اما خوب می دانم که نمی شد . می خواستم همان شب با تو صحبت کنم ، دلم برای صدایت تنگ شده بود، اما تا خانه رسیدم و دور و برم از خانواده خلوت شد ساعت 1 شد و دیگر برای زنگ زدن دیر بود ، اما خوب دلتنگی که دیر و زود حالی اش نمی شود !!!
آزاده ی عزیزم ... نمی دانی یکشنبه وقتی دیدمت چقدر برایم شرین بود ، آنقدر که هنوز مزه ی دیدنت زیر دندانم است . مثل اینکه دنیا را به من داده باشند . شنبه شب دیگر داشت دلم می ترکید ، حتما تو هم فهمیدی ... نه ؟
خیلی دوست دارم و همانقدر به بودنت نیاز دارم . پس همیشه باش .
شاید بعضی وقت ها بودن با من برایت سخت باشد ، شاید برایت آزار دهنده بشوم . شاید تو هم برای من آزار دهنده باشی ... اما این را بدان حتی وقتی که از دست تو عصبانی ترین لحظات را می گذرانم باز هم دلم برایت تنگ است . و باز هم در آن لحظات می خواهم که در کنارم باشی . و باز هم در آن لحظات هیچ کسی را به اندازه ی تو دوست ندارم ... حتما صوفی را که یادت هست و آن شاخه ی گل که گرفته بودی و ... حتی آن روز هم دلتنگت بودم ...
زمان برای ما می گذرد و هر لحظه ای که می گذرد به اندازه ی یک لحظه فرصت را برای با هم بودن از دست می دهیم . لحظاتی که برای من خیلی ارزش دارند ، تو را نمی دانم ؟؟!! بایست سعی کنیم تا زودتر این فرصت های از دست رفته را به هم برگردانیم . برای با تو بودن لحظه شماری می کنم ...
گربر کویش برسی برسان
این پیام مرا
بی چراغ رویت
من ندارم دیگر
تاب این شب های سرد و خاموش

Friday, September 09, 2005

هوراااااا !

همین الان ...همین الان باهات حرف زدم.
خیلی خوشحالم .
زیادی!
میدونی دلم برای برای صدای گرمت تنگ شده بود.
دوست دارم.
خیلی زیاد
یه دنیا
و حتی بیشتر !
:*

دلتنگم ... دلتنگ ازین بیداد...

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب بو دیگه شب بو نمیده
کی گل شب بو رو از شاخه چیده؟

گوشه آسمون
پر رنگین کمون
من مثه تاریکی
تو مثل مهتاب
اگه باد از سر گل به کوه نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب

گل گلدون من
ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو
رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب

آسمون آبی میشه
اما گل خورشید
رو شاخه های بید
دلش میگیره

دره مهتابی میشه
اما گل مهتاب
از برکه های خواب
بالا نمیره

تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل باد

وقتی که ماتم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ

........................................
هنوز به من زنگ نزدی.
شاید هنوز خوابی.
شاید سرت شلوغه.
شاید خسته تر از اونی که بخوای با من حرف بزنی.
شاید ...
شاید دیگه دوستم نداری؟
حالم خوب نیست.
یه عالم فکرای مزخرف تو سرم وول میخورن.
اصلاً حالم خوب نیست.

Thursday, September 08, 2005

:((

سلام
قرار بود امروز صبح بیای . ولی هواپیماتون مشکل پیدا کرد و ... نیومدی.
مگه نمیدونن من اینجا چشم انتظارم؟
البته بازم خوشحالم که اتفاق بدتری نیافتاده.
حالا باید صبر کنم تا شب. این لحظات چه بد میگذرند.
کاش وقتی رسیدی به من زنگ بزنی. کاش یادت بمونه که من منتظرم صداتو بشنوم.کاش یادت باشه که من دوست دارم.کاش یادت باشه که من یک هفته است باهات حرف نزدم.
البته حتماً وقتی شب بیای حسابی خسته ای. دیشب هم که حتماً نخوابیدی . امروز هم که اینطوری شد.
زیاد حالم خوب نیست ...یه حس بدی دارم ... نه برای اتفاقی که افتاد و تاخیر پروازتون .... یه حس بدی در مورد خودمون دارم.نمیدونم ولی احساس میکنم یه جای کار لنگ میزنه.
.
.
.

ولش کن.حتماً دلشوره دارم .
منتظرتم عزیزترین ...

چشم و دل من روشن

آورده خبر راوی
کو ساغر و کو ساقی
دوری به سر اومد
از او خبر اومد

چشم و دل من روشن
شد کلبه دل گلشن
وا کن در ایوون
کو گل واسه گلدون

دیدی سر ذوق اومد
با شادی و شوق اومد
زاری نکن ای دل
شیون نکن ای دل

این لحظه دیداره
پایان شب تاره
غوغا نکن ای دل
بلوا نکن ای دل

خسته تر از خسته ام
شیشه بشکسته ام

حالا که از ما گذشت اومدن یارو باش
کار خدا رو ببین عاقبت ما رو باش
بعد یه عمر صبوری کنارم میاد
اشکای شوق تو چشمام که یارم میاد

Wednesday, September 07, 2005

بیا !

تا بـهار دلنشـیــن آمده سوی چمـــن
ای بــــــهار آرزو بر سرم ســایـه فـکــن

چون نسیم نوبـهار از آشـیانم کن گذر
تا کـــه گـلـبـاران شود کـلــبه ویران من

تــا بهار زنـدگی آمـــد بیــــــا آرام جــــان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان

چون سپــندم بر ســر آتـشفشان بنشاندمی
چون سرشکم بر کنار بنشان نشان سوز نهان

بازا ببین در حسرتم، بشکن سکوت خلوتم
چون لاله صحرا ببین بر سینه داغ حسرتم

ای روی تو آئینه ام، عشقت غم دیرینه ام
بازا چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام

...................................
راستی ما خونه گرفتیم!!! اگه گفتی کجا؟
امیر آباد شمالی!!!!!!!!!!
یکم هیجان دارم!

چهارشنبه

سلام
دو روز مونده تا تو بیای. یعنی امروز که بگذره، فردا حدود ساعت 10 صبح تو باید تهران باشی.
البته تازه بعدش من کی تو رو ببینم معلوم نیست! ولی همین که اینجا باشی کلی فرق داره با وقتی که اینجا نباشی !
دیروزم نتونستم تماس بگیرم. دیگه عادی شده برام شنیدن صدای بوق آزاد و یا اشغال خط تلفن اتاقتون :(
نمیدونم دقیقاً چه حسی دارم. شادم ؟ حیرانم؟ غمگینم؟ یا شایدم ناراحت؟ سعی میکنم چشمای تو رو تصور کنم ... و یا دستای تو رو ... و بعد از یه مدتی ترجیح میدم این کار رو نکنم! این ساعتهای آخر چه سخت میگذرند... همه روزهای گذشته یک طرف، این روزها هم یک طرف ... .
سعی مکنم روی کارام تمرکز کنم ... هرچند سخته ...

زود بیا و افسون چشمهایت را تمدید کن :*

Tuesday, September 06, 2005

...

...
محمد...
صدای منو می شنوی؟
من تنهام...
من خسته ام...
من دیگه طاقت ندارم...
نمیتونم باهات تماس گیرم...
نمیشه...
احساس می کنم سالها ازت دور بودم...
خیلی دور
احساس می کنم دیگه نمی بینمت....
شاید به نظر مسخره بیاد، ولی اینطوری احساس می کنم...
محمد تو کجایی؟
چرا نمیتونم پیدات کنم؟
چرا صدای منو نمی شنوی؟
اینجا سرده
و تاریک
اینجا هوا نیست
من احساس می کنم دارم خفه میشم
و تو نیستی ... .
محمد ...
محمدم...
خواهش می کنم جواب بده...
خواهش می کنم...
.
.
.
تا پنجشنبه چند روز مونده؟

Sunday, September 04, 2005

یه روز بد :(

سلام :(
امروز یکشنبه است.
از وقتی رفتی مکه من نتونستم باهات تماس بگیرم :(
پنجشنبه و جمعه منتظر تماس خودت بودم که گفته بودی زنگ میزنی، که ازت بپرسم چه ساعتهایی هستی تا بهت زنگ بزنم. البته کلاً سرم شلوغ هم بود. شنبه عروسی داشتیم (یادم باشه برات تعریف کنم) . امروز دیگه نشستم که بهت زنگ بزنم.
ساعت 4 تماس گرفتم .... بوق اشغال. خط هتل اشغال بود.
4:15.... اشغال .
4:30 ... اشغال.
4:45.... اشغال .
؟؟؟
یه کارت دیگه داشتم ولی فقط 3 دقیقه زمان داشت. با این حال گفتم یه امتحانی بکنم ... خط هتل آزاد بود!
دوباره با کارت قبلی امتحان کردم ... اشغال بود :(
مستقیم گرفتم ، آزاد بود !
با امور مشترکین تماس گرفتم . اونا رو خط آزاد مخابرات شماره هتل رو گرفتند ؛ آزاد بود و تماس بر قرار میشد.چند بار هم امتحان کردند. آخرش گفتند با career شون تو دبی تماس میگیرند ببینند مشکل از کجاست؟!! خلاصه آخرشم نشد :((
خیلی دمغ شدم . همش فکر میکنم تو از دست من عصبانی میشی و حتماً بازم فکر میکنی من از روی بیخیالی و بی دقتی باهات تماس نگرفتم :( حتماً الان توام دمغی و از دست من شاکی شدی ... خب من الان چی کار کنم ...
اصلاً حالم خوب نیست. میخواستم امروز برات از عروسی بگم ولی اصلاً حسش نیست.
تازه این دو سه روز همش دنبال خونه بودیم و هنوزم ه هیچ جا نرسیدیم. به هیچ جا! خیلی مسخره است . ما درست سه ماهه که داریم رو این قضیه کار میکنیم ولی هیچی به هیچی. دیگه داره حوصله هممون سر میره. مامان میگه حتماً یه حکمتی توش هست که بعد از این همه مدت ما هنوز تو خونه اولیم . شاید ما نباید اصلاً جا به جا بشیم ...
نمیدونم فعلاً که کلافم. الانم باز داریم میریم خونه ببینیم.
امیدوارم شاد باشی عزیزم:*

Thursday, September 01, 2005

پنجشنبه

سلام
روزای بی تو به سختی میگذرند...
امروز همش در حال استراحت کردن بودم! زیاد حالم خوب نبود.
تو الان باید تو مکه باشی و هنوز با من تماسی نگرفتی. نمی دونم چه ساعتهایی تو هتلی تا باهات تماس بگیرم. فعلاً همینطوری میگذرونم....
فردا هم که عید مبعثه. خوش به حالت میتونی بری حرا...
این روزا چه کند میگذرند.

ملکه ای که منتظر پادشاهشه