ملكه سبا

Wednesday, August 31, 2005

چهارشنبه

سلام

ری را هواست که بخواند
در این شب سیاه
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی داند ...

( نمیدونم چرا یاد این شعر افتادم)

امروز هوای تهران ابریه. انگار آسمون دلش میخواد بباره. اما نمی باره.
هوا بوی پاییز میده. بوی پائیز رو دوست دارم ولی به نظرم الان برای اومدن پائیز زوده، خیلی زود.
عمرمون داره مثل باد میگذره. توی چشم برهم زدنی 6 ماه از سال گذشت. وقتی بچه تر بودیم انگار زمان آهسته تر از روی سرمون عبور میکرد.
..................................
آسمون بغضشو بارید ... اونم چه باریدنی!!

و ...
حالا آفتاب کرده!!!
هوا اونقدر لطیف شده که محاله آدم عاشقش نشه!
جات خالی ... هرچند جای تو خیلی بهتره؛) امروز اگر اشتباه نکنم میری مکه ...
به خدا سلام برسون :*

Tuesday, August 30, 2005

روز هفتم ...

سلام
خوبی عزیزترین؟
چند وقته بهت نگفتم عزیزترین؟!!
دلم برات تنگ شده اساسی.
این روزا یاد خاطرات قشنگ گذشته میافتم ... تک به تک ...
یاد شب کنسرت عصار، رستوران هرمز،صدای موسیقی و قلبی که تند تند میزنه انگار میدونه قراره یه اتفاق مهم رخ بده! و هر لحظه منتظره ...
یاد نامه نوشتنا ... تو یه روز 6 تا نامه نوشتیم، نه؟ !!!
یاد sms بازیا ... صبح، شب، لحظه به لحظه ...
یاد اون شب تو پارک جمشیدیه افتادم ... بعد از دو سه ساعت سرو کله زدن و به نتیجه نرسیدن روبرو شدن با یه سوال سخت ... سوالی که اون موقع ازش میترسیدم!
سوالی که اگر هر کس دیگه ای غیر از تو میپرسید بعید میدونم زنده میموند تا جوابش رو بشنوه!!!
و یه لحظه گیجی برای جواب دادن و ... سکوت محض ... . واقعاً اون لحظه همه جا ساکت شده بود؟ یا من هیچ صدایی نمی شنیدم بجز صدای باد؟ هنوز این برام یه مسئله مبهمه! و چیزی هم نمی دیدم بجز چشمای تو... هیچ صدایی نمی شنیدم ، هیچ صدایی ...و یه ندای آرام از ته قلبم که میگفت: " بگو آره، فقط بگو آره " . کمتر شده به این وضوح صدای درونی خودم (یا شایدم ندای روحم) رو بشنوم که راهنماییم کنه! اما اون شب شنیدم که میگفت "بگو آره" ؛ و منم گفتم ...
آخه من یاد گرفتم به قلبم و به احساسم اعتماد کنم . تا به حال از این کار ضرر ندیدم ؛این حس تا به حال به من دروغ نگفته!
آره عزیز! این روزا ثانیه به ثانیه اون شب رو مرور می کنم؛ و روزها و شبهای دیگه رو ...

راستی دیروز دوباره رفتم کلاس هدیه جون!! خیلی حس فوق العاده ای داشتم. عالی بود. روی آهنگ چهار مضراب اثر فرهاد فخرالدینی کار می کنیم.

دلم درد می کنه:( ولی هنوز برای تو تنگه.
در پناه حق.

Monday, August 29, 2005

ششمین روزِ بی تو

سلام
دلم برات تنگ شده ...
برای دیدنت ، بوییدنت ، بوسیدنت ...
حسابی سر خودم رو گرم کردم به کارای مختلف تا تو بیای. اما بازم یادت میافتم !

بنمای رخ که خلقی
والــه شوند و حیران
بگشای لب که فریاد
از مـــرد و زن بـــرآیـد

ای ساحل آرامشم
سوی تو پر می کشم
از دوریت در آتشم ، در آتشم یارا ...


...............................................
راستی من سرما خوردم! چشمام میسوزه و اشک میاد، عطسه هم می کنم! یه کم هم سرم گیج میره .
تازه نیستی ببینی این برو بچ چقدر من رو اذیت می کنن! یادم باشه برات تعریف کنم بخندی .

تو چه می کنی؟ کجاها میری؟ روزهاتو چطور پر می کنی؟ حتماً اونجا کلی داره بهت خوش می گذره. اصلاً مگه میشه آدم تو مدینه باشه و بهش خوش نگذره ؟
بهت حسادت میکنم رفیق ...

یه ملکه بی پادشاه، وسط یه شهر شلوغ
شش روز بعد از رفتن تو

Saturday, August 27, 2005

...

سلام :)))
همین الان باهات صحبت کردم !!!!
خیلی حال داد ؛)
:* :* :*

روزنوشت ...

سلام

امروز شنبه ست .
دیشب نتونستم باهات صحبت کنم. نبودی .
امروز هم که اول تلفن اتاقت اشغال بود ... بعد هم رفتی بیرون ...
من چی کار کنم :(
دلم میخواست صداتو بشنوم
و برات تعریف کنم این روزها چه خبر بوده .
نه اینکه فکر کنی خبر خاصی بوده ها ، نه ...
همینطوری میخواستم برات حرف بزنم .

سرم شلوغ بوده این روزا . پنجشنبه که اومدم اداره !!!
تا ساعت 4:30 اینجا بودم. کار داشتیم. جمعه هم که به استراحت و حمام و کارای شخصی گذشت . البته شبش هم مهمان خاله بودیم .
ما بین همه این کارها هم با مامان و بابا از این بنگاه به اون بنگاه دنبال خونه میگشتیم !
نمیدونستم یه خونه پیدا کردن اینقدر دردسر داره !
آره خلاصه زندگی اینطوری میگذره ...
امروز حساب کردم دیدم کلی پول کم میارم. این ماه حسابی برای خودم خرج تراشیدم
تازه می خوام یه کلاس دیگه هم ثبت نام کنم !
دیشب هم که 10000 تومن پول بی زبون رو دادم کارت تلفن گرفتم که به تو زنگ بزنم !
نبودی ببینی برزو چه لوس بازیایی درآورد تا بره برام کارت رو بخره. بعد کلی غر زدن رفته کارت رو گرفته تازه میگه من باید این ماه پول موبایلش رو که شده 10000 تومن بدم !!!
هوو که میگن همینه! فعلاً تو یه هووی درست و حسابی داری !
تو هم که همش نیستی ... آخرشم فکر کنم همه پول من برای حرف زدن با این اپراتور های هتل شما حروم بشه! دیگه من رو شناختن از بس زنگ زدم و تو نبودی یا خطت اشغال بود .
منتظرم که این دو هفته بگذره ، تو برگردی. البته کلی هم بهت حسودی میکنم.تا حالا به هیچ کس اینطوری حسادت نکرده بودم. دم میخواست اونجا پیش تو باشم . نه فقط برای اینکه پیش تو باشم، بلکه بیشتر ( ناراحت نشیا !!!) به خاطر بودن تو اون فضا . تو اون سرزمین مقدس ... اونجایی که حرم امن الهیه ... جایی که هیچ چیز نمیتونه باعث تشویش و ناراحتی آدم بشه .
آره خلاصه ... بهت حسادت میکنم...

Wednesday, August 24, 2005

بازم سلام

تو امروز رفتی ...
..........................................
.........................................
..............................................

Sunday, August 21, 2005

سلام

هوالمحبوب

سلام
داری میری سفر...
به سلامت ...


این نوشته توسط نویسنده حذف شد !!!
خیلی خوندنی نبود ...